دیشب تا بخوابیم یک گذشته بود,همسرجان خیلی کلافه بود فرستادمش یه نیم ساعتی حرم و وقتی اومد برای دخترک شروع کرد به قصه گفتن که جفتمون خوابمون برد,دخترک هم یحتمل خوابید دیگه!!!
صبح دیدم پدر و دختر خوابند قالشون گذاشتم و رفتیم برای نماز صبح حرم,هی میدیدم چند روزه دارن برای امام حسن روضه میخوننا,یادم اومد فردا بیست و هشت صفره!
صبحها بعثه بعد از نماز صبح مراسم دارن توی حرم امام حسین,امروز هم یه اقایی سخنرانی خیلی قشنگی کرد و بعدش یهو به حضرت رقیه رسید,جای همگیتون خالی,"عالی"مال یه لحظشه!ماشاالله نصف حرم ایرانیها نشسته بودند
لبیک یا حسین که میگفتند انگار تمام ستونها داشتند فریاد میزدند ....
ساعت هفت که با بابا اینا قرار داشتم دیدم اونا هم منتظر من هستند که یه ربع اخر رو بمونیم,بعدش اومدیم سمت هتل.
وقتی رسیدم دیدم همسرجان باز نالانه,البته بنظر من طبیعی بود چون از دیروز هیچی نتونسته بود بخوره و هرچی هم خورده بود بالا اورده بود,دیگه من اصلا نمیفهمیدم کی چی میگه بیهوش شدم از خستگی,بنده خدا پدر همسرجان هی میومد توی اتاقمون ببینه اینا برگشتند یا نه،امامن اینقدر خوابم میومد حتی نمیتونستم از جام بلند بشم!یه ساعتی خوابیدم که بنده خدا گفت پاشو بهشون زنگ بزن ببین کجان؟!که فهمیدم با بابا رفتند سرم زدند
الان هم هتلیم,دم دمای اذانه باید زود بریم که شاید به نماز برسیم
پ.ن. امسال روضه سه ساله خون به دلم میکنه,بس که دختر ما بابایی شده!!!
برچسب ها : سفرنامه عتبات ,